کد مطلب:316716 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:165

بگو یا اباالفضل و برخیز!
جناب آقای سید علی صفوی كاشانی، از یكی از مداحان اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام جناب آقای هارونی نقل كرده است: یكی از عزیزان سقا در ایام محرم دور می زد و آب دست بچه ها می داد و گفت: من یك پسر فلج دارم كه یازده سال دارد. شب تاسوعای حسینی بود وقتی می خواستم از خانه بیرون بیایم مشك آب روی دوشم بود، یك لحظه پسرم صدا زد: بابا! كجا می روی؟ گفتم، پسرم! امشب، شب تاسوعا است و من در هیئت، سقایی می كنم و باید آب به دست هیئتی ها بدهم. پسرم گفت: بابا! تا به حال مرا با خود به هیئت نبرده ای، مگر اربابت ابوالفضل نیست؟ بابا امشب مرا با خودت به هیئت ببر و از خدا بخواه تا اربابت را شفا دهد. او گفت: خیلی پریشان شدم، مشك آب را روی یك دوشم و پسر فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. موقعی كه هیئت می خواست حركت كند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم: هیئتی ها! یك لحظه بایستید، امشب پسرم جمله ای به من گفت كه دلم را سوزاند. اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه هیچ، اگر شفا نداد فردا می آیم و مشك آبم را پاره می كنم و سقایی ابوالفضل علیه السلام را كنار می گذارم. این را گفتم و هیئت حركت كرد. نیمه شب بود كه عزاداری آن ها تمام شد و دیدم خبری نشد. پریشان حال بودم، گفتم: خدایا! این چه حرفی بود كه زدم، شاید خود آن ها دوست دارند كه بچه ام را در این حال



[ صفحه 124]



ببینم، شاید مصلحت این طور باشد. با خودم گفتم: دیگر حرفی است كه زده ام. اگر پسرم شفا نگیرد، فردا مشكم را پاره می كنم. آمدم منزل وارد اتاق شدم و نشستم. من و پسرم گریه زیادی كردیم. یك دفعه پسرم صدا زد: بابا! بس است، اگر دلت را سوزانده ام مرا ببخش، هر چه صلاح خدا باشد من هم راضی ام. من از اتاق بیرون آمدم و به اتاق بغل رفتم و با گریه و اشك آرام نمی شدم تا این كه كاملا به خواب رفتم. در آن هنگام شنیدم كه پسرم مرا صدا می زند و می گوید: بابا! بیا اربابت به كمكم آمده. بابا! بیا اربابت مرا شفا داد. آمدم در را باز كردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم: پسرم چه شده؟ پسرم صدا زد: بابا! وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، یك دفعه اتاق روشن شد، دیدم یك نفر كنار من ایستاده و به من می گوید: بلند شو. گفتم: آقا! نمی توانم از جا بلند شوم. دیدم اربابت به من گفت: «بگو یا ابوالفضل و از جا برخیز»، با خود گفتم: حتما پسرم داستان تعریف می كند. پسرم را بلند كردم و روی دوشم گذاشتم از خانه بیرون رفتم، در حالی كه با صدای بلند می گفتم: ای هیئتی ها! بیایید، ابوالفضل علیه السلام پسرم را شفا داد. [1] .


[1] چهره ي درخشان قمر بني هاشم عليه السلام، ج 2، ص 389.